غم عشق -قسمت20
love sorrow
درباره وبلاگ


سلام به همگی .من سحر هستم و 20 سالمه .امید وارم از داستانم خوشتون بیاد و لذت ببرید . لطفا قبل از رفتن نظر یادتون نره

پيوندها
فیس بوک چت
گلدیس چت
جیز چت
آهو چت
پاراداکس چت
ماه چت
آرامیس چت
چاقالو چت
دلناز چت
تهران چت
یاهو چت
ناناس چت
آریا فیس
برمودا چت
فیس بوکی
چت روم
دل نوشته
ردیاب جی پی اس ماشین
ارم زوتی z300
جلو پنجره زوتی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان غم عشق و آدرس lovesorrows.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 9
بازدید هفته : 17
بازدید ماه : 16
بازدید کل : 1002
تعداد مطالب : 26
تعداد نظرات : 82
تعداد آنلاین : 1


.:|فیس ـنما|:.

<


آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 9
بازدید هفته : 17
بازدید ماه : 16
بازدید کل : 1002
تعداد مطالب : 26
تعداد نظرات : 82
تعداد آنلاین : 1

<-PollName->

<-PollItems->

نويسندگان
سحر

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 7 خرداد 1392برچسب:, :: 10:27 :: نويسنده : سحر

20

از زبود سپهر***

بابام: پس چرا امروز تو خونه تنها بود؟

من هیچ جوابی برا دادن بهش نداشتمو سکوت کردم ...از رو زمین بلند شدمو خودمو تکوندم با اینکه زمین بیمارستان تمیز بود.

یه قدم از بابام دور شدو که دستش بهم نرسه آخه خیلی دستش سنگین بود.

منم که تا 5 دقه از حال سحر بی خبر بودم.

سکوتمو شکستمو دستمو گذاشتم رو شونه بابامو با یه صدای لرزون گفتم :

-: بابا ...سحر خوبه؟

بابا: چرا الان حالشو میپرسی؟

-: .....[تشویش]...

-: جوابی نداری که بدی ....حالش بد شد ....خونریزی کرد و از حال رفت.

(اول فکر کردم چون بابامو دیده خود کشی کرده )

من: بابا من به اندازه تو و مامان از اون دور نیستم.....وقتی به خاطر امیر رضا خود کشی کرد کی به جز من به فکرش بود؟ تو؟ تو که خودت اونو کشتی ؟ بعدی مامان...اون چی؟اصن میگفت بچه هام کجان؟

بابا: حقو به حق دار میدن نه یکی که حق علاقه داشتن به یه خواننده نداره.

من: از نظر تو حقدار کیه؟ تو ؟

بابا: [عصبانی] نمیخواد نقش برادرای خوبو واسه خواهرت بازی کنی.

من: شما هم نقش پدرای خوبو واسه اون بازی نکنید ...

دکتر با یه کیسه خون سر رسیدو (البته پرستار بود ولی..)رفت سمت اتاق عمل.

چون بابا خیلی ریلکس ایستاده بود فک کردم سحر تو اتاق عمل نیست

بعد چند دقه یکی دیگه از اتاق عمل زد بیرونو اومد سمت ما

دکتره: آقا دخترتون تو یه شرایتی گیر کرده که یا خودشو بچشون میمیرن یا فقط خودشون زنده میمونن.

بابا: جون دخترم عزیز تر از بچشه...خودشو نجات بدید.

بعد رفتن دکتر به بابام با یه حالت نفرت گفتم

-: از کی تا حالا جونش برات عزیز شده؟

رفتم سمت در بیمارستانو به امیر رضا و بهار زنگ زدم... اونا هم گفتن که خودشونو زود میرسونن.

بعد رفتم سمت بابام .

بابام: باز چت شده؟

من: بابا به امیر رضا زنگ زدم که بیاد ...باهاش کاری نداشته باش.

بابام: تو دلت واسه مردم نسوزه واسه خواهر خودت بسوسه که داره از دست میره.

من: کی تو دلت واسش میسوزه .که منم دلم بسوزه.؟ بابا با امیر رضا کاری نداریا

بابام: ببینم چی میشه.

یهو یکی دست گذاشت رو شونم .

منم رومو برگردوندم ...وای خدا .

آنا بود(دختر خالم)

همدیگه بغل کردیم بعدش یکی از بیرون اومد طرفمون .

آنا: معرفی میکنم ...دانیال نامزدم و سپهر پسر خالم ..با هم آشنا بشین.

به دانیال دست دادمو شروع به حرف زدن کردیم.

پیش دانیال بودم که بهارو امیر رضا اومدن .

بهار که داشت گریه میکرد امیر رضا هم صورتش قرمز بود.

امیر رضا و بهار دویدن (آروم)سمت بابام منم از ترس اینکه بابام کاری کنه بدو بدو رفتم سمتشون اما خدارو شکر بابام با امیر رضا کار نداشت یا شایدم جلو خودشو گرفته بود.

بهار: سحر خود کشی کرده؟

امیر رضا : زبون سپهر لال

من: چرا من ؟ اصن زبون خودت لال که ....

امیر رضا: نترس بقیشو بگو که چی؟

با اشارا بهش گفتم بابام اینجاست اونم دیگه ساکت شد.

نمیدونستم چجوری به امیر رضا بگم که بچش مرد .

دکتر از اتاق عمل زد بیرون ...قلبم مث قلب جوجه میزد...وای خدا از قیافش معلوم بود میخواد خبر بدی بگه

امیر رضا یجوری دستمو فشار میداد که خون تو رگام جریان نداشت.دستمو کشیدم .جای گریه کردن پگاه خالی بود .به اون نگفتم بیاد چون حامله بود حالش بد میشد.

دکتر اومدو با همه حرفای غمناکش خبر سغد بچرو دادو امیر رضاهم رفت .

حالا ما موندیمو بابام که بیاد امیر رضارو بلند کنه...

مث زنا پهن زمین شده بود...پرستارا اومدن بردنش ...بعد نیم ساعت دید همه بالا سرش ایستادن .

من: امیر رضا خوبی؟

امیر رضا : سحر حالش چطوره؟

آنا : اون خوبه ...منتظرته.

امیر رضا: به هوش اومده؟

من:نه هنوز...تازه تو به هوشش اومدی

بهار: امیر رضا پاشو برو پیش سحر .فقط تویی که میتونی اونو آروم کنی.

بابام: این تو بودی که اونو به این روز انداختی ....دیگه هم حق دیدن سحرو نداری.

امیر رضا: این شما بودید که اونو به سمت من حول دادید ...با مخالفت شما سحر به من وابسته تر شدو....

پرستار از راه رسیدو گفت مریضتون به هوش اومد...همه هم دویدن سمت سحر .

وقتی دیدم چشاشو باز کرد سعی کردم یه جوری بقیرو بندازم بیرون.

وقتی همه رفتن نشستم پیششو دست کشیدم رو موهاش.

من: مث همیشه خواهر خوشگل،با نمک،مهربون و کوچولوی خودمی...حالت خوبه؟

سحر: سپهر؟

-: جـــونم؟

-: من اینجا چکار میکنم؟

-:.........یخورده حالت بد شده بود.

-: امیر رضا کوش؟

-: اونم همینجاس ...جاییت درد نمیکنه؟

-: نه ....از گردن به پایین حس ندارم.

-: خوب میشی گلم.

رفتم بیرونو به امیر رضا گفتم بره پیشش.

امیر رضا هم 5 دقه ای زد بیرون....

آنا:چی شد...چرا انقدر زود اومدی بیرون؟

امیر رضا هم بدون جواب دادن با عصبانیت رفتو دیگه پشت سرشو نگاه نکرد ...چند دقه بعد رفتن امیر رضا بابام اومدو رفت تو پیش سحر.

زیاد صدای حرفاشون نمیومد ولی انگار سحر با امیر رضا دعوا کرده بودو داشت به بابا میگفت.

بعد مرخص شدن سحر...............

**********************************************



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: